شهر من یزد
حسین مسرت شهر مرا سالهاست نقاش طبيعت بر دامن كوير رفو كرده است. شهر من خشكانهاي در دل خاك ايران است. من زاده سرزميني هستم؛ كه آسمان نيز، باران را از آن دريغ ميدارد و آب؛ به دشواري در آن سبز ميشود. مردان شهر من سالهاست، آبشان را از ته حلقوم كوير در ميآوردند. من زاده سرزميني هستم؛ كه مردمي دارد به سرسختي پولاد و به قدرت ايمان مرداني كه زير نور پيه سوزها مشقت مينويسند و با قلمهايشان، رنج و كوشش را بر سينههاي كاريز نقش ميزنند آرميده در كوير سرزميني است كه پيشينهاي چندين هزار ساله به درازاي تاريخ به اندازه استقامت انسان و به پهناي ايمان دارد، سرزميني كه درختانش با عرق ساكنانش و با آب حياتي كه در ظلمت تيره خاك قرار دارد، آبياري ميشود. آنهايي كه پس از پشت سر گذاشتن ماهورها و بيابان هاي خشك و بي آب و علف پاي بدين ديار ميگذارند، بسان جويندگاني ميمانند كه در پي قطرهاي آب در درياي شن هستند و چون قطره را مي يابند، آن را مرواريد مينامند، مرواريد كوير، يا آن را عروسي ميدانند كه در اين بزم ديرينه، بر تخت جواهرنشاني نشسته و خودنمايي ميكند؛ عروس كوير شهر يزد اين سعادت را در طول پرفراز و نشيب ايران داشته كه كمتر اسير تاخت و تاز سپاهيان بيگانه و آشنا باشد سپاهيان سياهكاري كه خوراكشان فرهنگ، تمدن و انسان است – نيز در مقاطعي از تاريخ جان پناهي شده است، براي انديشوران و انديشمنداني كه از ستم ستمكاران جانشان بر سر راه بوده است، مدارس متعدد تاريخي آن، نشان از آن روزگاران دارد. در اين سرزمين چند هزار ساله، مسجدي را مي بيني به اعتبار هزار و چند ساله هم بيشتر، هنوز نگارههاي ساساني را بر ديوار كنگره دار خود دارد و بوي آتش و درد از لاي جرزهاي مقاوم آن كه با كاه خارشتر اندود شده ميآيد. آري سخن از مسجد جامع فهرج است. كوچه محلاتش را بنگر كه در تابستاني ميتواني دمي بياسايي زير خنكاي سقف بازارها و ساباطهايش، در انتهاي پلههاي نمور آب انبارش آبي بنوش به خنكي آب كوهساران در فصل زمستان، ميتواني دمي قدمي بزني در كوچههاي آشتي كنانش، سركي به برج و باروهايش بزني و ببيني كه اين طبيعت خشك، اگر بر انسانهايش خسيس بوده، بناهاي آبادش را از باران و برف مصون داشته است. در درون خانههايي كه استادانه بر پا شده است و در زير بادگيرهايش به اندازه چندين نسيم وزيده بر برف باد خنك نوش جان كني. ميتواني كف پايت را بسايي بر مخمل نرم و زرد ريگزاران و از آنجا در مظهر قنات هاي طويلش كه تا عمق استقامت ادامه دارد، آب گوارايي بنوشي به زلالي صفاي محبت و صداي ايمان و تلاش را در دهليزهاي قناتش بشنوي. مساجد و بناهاي تاريخياش در تلألو كاشيهاي فيروزهاي رنگ با آن گلهاي روح نواز، جلوهاي دلربا دارد، شايد اگر گوش جان بسياري، صداي آواز خشت زن را از آن وراي هزاران سال از درون بناهايش بشنوي، با صداي خواندن دو بيتي در شيار كوزههاي سفالين بر جاي مانده از قرون و اعصارش. اگر با من بياييد: من شما را به مهماني آب و آينه در خانههاي قديمي يزد خواهم برد و به پنج دريهاي خانه انسانيت كه با ارسيهاي صفا و محبت باز و بسته ميشوند. و از آنجا دستتان را خواهم گرفت و تا كوچه عشق همراهيتان خواهم كرد. من شما را به ميهماني گل خورشيد در سفالگريهاي ميبد خواهم برد، آنجا شما را با خورشيد خانم آشنايتان خواهم كرد. خورشيد خانم حوضي سفيد دارد كه ماهيهاي آبي رنگي درون آن شنا ميكنند. من شما را به ميهماني كهن شهري بازمانده از تاريخ، شهر سرو سايه دار و كهنسال ابركوه خواهم برد، كه چونان ايران سربلند و استوار و پا برجاست. من شما را به ميهماني گلهاي اسليمي فيروزهاي و شاه عباسي در مسند خدا خواهم برد، آنجا خدا بر ديوارهايش به قلم آفريده مؤمنش آيات قرآن را با گل ايمان پيوند زده است. چنانكه گويي واژهها عاشقانه دست در گردن يكديگر دارند. در خانه خدا حتي خورشيد هم ميتواند آبي باشد، باغچه خانه خدا پر است از ترنج و گلهاي لچكي. من شما را به ميهماني آتش و كندر در معبد پاك اهورا خواهم برد، آنجايي كه موبد پير آيههاي سپيد اوستا را ميخواند. من شما را به ميهماني دشت مخمل زرد خواهم برد، دشت گل هاي خودروي وحشي، دشت انسانهاي مقاومي كه در دل ريگ، آب سبز كردهاند. من شما را به تفت، به ميهماني دانههاي ياقوت و برگهاي گلنار، در زير سايه شيركوه خواهم برد، آنجا كه اقليت زرتشتيان به زبان نياكان ما سخن ميگويند و زنانشان جامههاي سبز رنگي پر گلهاي سوسن و ياس دارند. من شما را به بافق، به ميهماني شهر نخلهاي مقاوم و انسانهاي شكيبايي خواهم برد كه بيش از نيمي از عمر خود را در دل كوه آهن و در زير زمين تلاش ميگذرانند. من شما را به ميهماني شهر تاريخ، شهر مهريز خواهم برد، شهر نامهاي باستاني مهر پادين و مدوار و قرافر و استهريج، شهري كه در دامنه غربالبيزش، تمدن چندين هزار ساله يزد باستان غنوده است. من شما را به ميهماني دشت شور پسته زاران اردكان خواهم برد، به زير سايههاي دلچسب، ساباط، در زير سقفهاي سايه روشن بازار يزد، در پاي مأذنه و منار مسجد عشق، بر بالاي منارههاي بلند مسجد ايمان، يا در ته پاياب، آب انبار عطش، از مخزن آب تلاش، آبي به شما خواهم نوشاند با سردي بلور يخ. آري اگر با من بياييد، من به اندازه يك تاريخ برايتان ديدني دارم.
|
حسین مسرّت