حسین مسرّت

فرّخی در تمام دوران زندگی و زندان های گوناگون خویش، منفرد و تنها بود و در زندان و آزادی او و کمونیست ها از پشت پنجره به هم نگاه می کردند و گاهی فرّخی در مقام مبارزه جویی اعتصاب ها و درگیری های آن ها را در زندان می ستود و آن ها را همانند یک تماشاگر تشویق می کرد . فرّخی یزدی در شعر، در سیاست و در روزنامه نویسی تا دم مرگ، یک رادیکالیست تنها و متکّی به خویش باقی ماند، حتی اتّهام او برای آخرین زندان، اتّهام سیاسی نبود. او را بر اساس شکایت کاغذ فروش بازداشت کردند.»(7)

حتّی برخی نویسندگان ایرانی نیز سعی کردند این اتّهام را به او بچسبانند، چنانکه استاد نصرالله شیفته می گوید: «در سال های اخیر برخی از نویسندگان چپی سعی بر این داشته و دارند که در نوشته های خود بسیاری از آزادیخواهان و مبارزان شصت سال اخیر را که درستیز با رژیم شهید شدند ، کمونیست های انقلابی معرفی کنندکه در میان این راد مردان به اسامی قهرمانانی چون : فرّخی یزدی ، شیخ محمّد خیابانی ، کلنل پسیان بر می خوریم . در مورد شادروان فرّخی یزدی باید افزود تا آنجا که در تاریخ زندگانی این مرد انقلابی مشهود است، آن مرحوم، شاعر و نویسنده ای بود سخت انقلابی، مخالف غارت و چپاول ثروتمندان و ستم به طبقات محروم کارگر و کشاورز :

] غنا با پا فشاری کرد ایجاد تهیدستی خدا ویران نماید خانۀ سرمایه داری را [

بنابر این برای ایرانیان وطن خواه که در راه مبارزه با غول استبداد و نابرابری ها شهیدانی چون میرزادۀ عشقی ، فرّخی یزدی و محمّد مسعود را داده اند ، سخت ناگوار است که نام این شهیدان را در ردیف مبارزان کمونیست ایران بیابند.»(8)

همین ترفند در عصر پهلوی نیز به کاربرده می شد ، تا چهرۀ انقلابیون را خدشه دار کنند ؛ از زبان دکتر محمّد مصدق می خوانیم که چگونه می خواستند چهرۀ شهید مدرّس و شهید فرّخی را آلوده کنند : « هر کس ابراز احساساتی می کرد و یا انتقادی از اعمال شاه می نمود، وصلۀ عضویّت حزب توده را به او می چسبانیدند و او را به اشدّ مجازات محکوم می کردند. تبعید و قتل مدرّس و فرّخی در زندان که نتوانستند آن ها را متّهم به مرام کمونیستی بکنند، یک دلیل بارز و مسلّمی است بر صدق این مقاله و تا صفحات تاریخ باقی است، خواهند گفت : آن ها را برای چه در زندان از بین بردند؟».(9)

و باز سخنی ديگر در تأييد حرف بالا،از کلام ملک الشعرای بهار : «دسته دسته ايرانيان جوان و حسّاس به جرم بالشويکي و به اين تهمت از طرف رؤسای شهربانی ، خاصّه حسين آيرم به قتلگاه فرستاده شدند».(10)

2- فرّخی ، شاعری آرمانگرا بود و مدينۀ فاضلۀ خود را بر حسب آنچه شنيده بود در شوروی می ديد، امّا وقتی پس از فرار به شوروی** ، واقعيّات جامعۀ ستم زده و خفقان انگيز آن ديار را به عينه ديد، در مصاحبه با روزنامه ايزوستیا لب به انتقاد از حکومت شوروی گشود به حدّی که دولت شوروی وی را در اختيار نمايندۀ ايران قرار داد ، امّا رژيم ايران بنا به ملاحظات سياسی اجازه داد تا وی راهی برلن شود.در اين باره دکتر حسين رزمجو و چند نفر دیگر می نويسند : « ابتدا به مسکو رفت، ولی چون مخالف رژيم کمونيزم بود ، مجبور گرديد به برلين سفر نمايد ». (11) «چون در آنجا از رژيم کمونيسم انتقاد کرد، وی را تحويل نمايندۀ سياسی ايران دادند ».(12)«در آنجا نيز به دليل انتقاداتی که به حکومت استالينستی روسيه داشت ، دوام نياورد» .(13) «خصلت آزادی انديشی و حریّت طلبی او ، وی را از انتقاد و خرده گيری نسبت به حکومتگران شوروی بازنداشت ، تا جايی که عذرش را از آن کشور خواستند ». (14)

«اقامت فرّخی يزدی در مسکو چندان نپاييد ، فرّخی تصوّر می کرد رژيم شوروی يک رژيم انقلابی ، آزادی خواه و شوروی بهشت موعود است . تصادفاً در آن هنگام دورۀ اختناق استالينستی به آرامی در حال شکل گرفتن بود و چند انتقاد ملايم فرّخی باعث شد که روابط او و دولت شوروی تيره شود ، همين مسئلۀ پناهنده شدن فرّخی به دولت شوروی و بعد رنجيدن او از اوليای آن دولت، نمودار ساده دلی فرّخی بود ». (15)

فرّخي گويا از ياد برده بود که در زمان همين روتشتين ، سفير کبير شوروي در ايران ، ميرزا کوچک خان جنگلي، قرباني سازش شوروي با رضا شاه شد ، و همين شوروي بود که براي حفظ منافع مادّي خود بسياري از ستم ها را در ايران نديد و چشم بر همه چيز بست و قرارداد بازرگاني خود را با ايران منعقد کرد .آري اين بار نوبت فرّخي بود که قرباني شود.

آقاي محمّدعلي عسکري کامران بر اساس قراين موجود و با بهره گيري از خاطرات آقاي صلاح نسب مي نويسد : « بالأخره دايرۀ زندگي به او تنگ شد و فرّخي که شوروي را در آغاز، همانند عدّه اي از ايرانيان زود باور، مدينۀ فاضله دانسته و با تحوّلاتي که در آن کشور پديد آمده بود ، با نظر خوشبيني مي نگريست ، از ايران فرار کرد و ناگهان از مسکو سردرآورد، امّا او که قبلاً نيز بيش از يک هفته به صورت ميهمان با چندتن ديگر از معاريف کشور ما در دهمين سال انقلاب روسيه در اتّحاد جماهير شوروي به سربرده بود ، با ديدي ظاهري به آنچه در آنجا مي گذشت ، نگاه کرده و از بطون قضايا بي اطّلاع بود ، امّا جرياناتي در سفر دومش اتّفاق افتاد که بکلّی عقيدۀ او را دربارۀ کمونيزم و انقلاب کمونيستي شوروي عوض کرد.

چه بهتر آنچه را بر فرّخي در آن سفر گذاشته است .ازآقاي جواد صلاح نسب يزدي که فرّخي در عشق آباد نزد برادرشان اقامت داشته بشنويم ، ايشان مي گويند :" فرّخي با برادر من که مقيم روسيه و در عشق آباد به سر مي برد ، دوست بود. او در راه مسکو در منزل برادرم فرود آمد و مدّتي را در آنجا گذراند. فرّخي به پاس ميهمان نوازي چند سکّۀ طلا را که از ايران با خود آورده بود، به اعضاي خانوادۀ برادرم داد. معلوم نيست، مأمورين چگونه از اين امر، مطّلع شده بودند که شبانه به خانۀ او ريخته و آن ها را مورد ضرب و شتم قرار داده و سکّه ها را مي گيرند .

فرّخي که قبلاً منزل را ترک کرده بود، بعداً از اين ماجرا آگاهي مي يابد و بسيار متأثّر و متأسّف مي شود. چون روس ها او را مي شناختند و مي دانستند که روزنامه نگار است . هنگام اقامت در مسکو خواستند با در فشار گذاشتن شاعر، او را وسيله اي براي تبليغات خود قرار دهند. فرّخي به آن ها مي گويد: درست است که من با حکومت ايران و ديکتاتوري رضاشاه مخالفم ، امّا با مردم ميهنم دشمني و مخالفتي ندارم ، بلکه به ايران و تمام ايرانيان که هموطنان من هستند ، عشق مي ورزم.

فرّخي که نحوۀ رفتار مأمورين را در شوروي ديده و از ظلم و جوري که بر مردم مي رفت مطّلع شد ، شروع به انتقاد نمود و با مشاهدات عيني خود در شوروي با فيلسوف عاليقدر روس ، تولستوي هم عقيده شد که نوشته است : " آن ها هم مي خواهند به وسيلۀ اعمال زور و خشونت مرام خود را پيش ببرند. آن ها نيز مي خواهند غريزۀ فطري خونريزي خود را در لفّافۀ اشاعۀ مرام کمونيزم تسکين بدهند، ولي غافل از اين هستند که ريشۀ بدبختي نوع بشر که اعمال زور و خشونت مي باشد ، باقي مي ماند».

آقاي عسکري کامران در جاي ديگر دربارۀ اين خوشبختي مي نويسد :« امّا چرا در آغاز انقلاب 1917، [شوروي] فرّخي با آن خوشبيني مي نگريست ، زيرا لنين با لغو قرارداد هاي استعماري تزارها با ايران ، در باغ سبزي را به ملّت ما نشان داد؛ از اينرو فرّخي نيز مثل بعضي ديگر فکر مي کرد ممکن است آنچه را آنان بيان مي کنند، با حقيقت توأم باشد، امّا او در سفر دوم اضطراري اش به شوروي استنباط کرد که" آن عبارت طلايي همه موهوماتند"». او از نزديک آن بهشتي را که سران انقلاب و پيروانشان نويد مي دادند، جهنم يافت و به جاي آزادي، بانگ ديکتاتوري و خودکامگي شنيد و دل از آن ديار برکند».(16)