حسین مسرت

«من دفتر کهنه خاطراتم را که روکشی از برگ گل اطلسی دارد، در قالب چشمانم گذاشته و به دیوار شیشه ای اتاق قلبم آویخته ام»
بر بال خاطراتم فانوس های سبزی می آویزم تا در آسمان آبی و بیکران احساسم به پرواز درآیند. و بر زورق طلایی خاطراتم تنها گل سرخی می گذارم تا در بیکرانه اندیشه ام، سوار بر موجهای احساس و عاطفه به سوی افق های امید گام بردارد.و بر صفحه کاغذی نگارم خاطره خوش و ناخوش ایام را، چه آن زمان که به کام و چه زمنی که ناکام بوده است.
و چون فرصت می یابم که خاطرات سالهای گذشته را مرور کنم، در آتشدان خاموش دلم، آتشی از شوق و ذوق شعله بر می کشد، چون به خوشی ها می رسم، برق شادی در چشمانم می جهد و ذهن را مدد می گیرم تا با مرور تصویرهای شاد و زنده آن، خود را در همان ساعت و همان روز بیابم و چون به ناخوشی ها می رسیم اندوه که نه، اما ذهن به هیجان می آید و در تکاپوی چرایی ناخوشی ها و تلخی ها پاسخی می جوید از بهر تجربه اندوزی و درس آموزی، زیرا انسان هماره بر پشتش کوله باری آکنده از تجربه و آزموده ها دارد و با مرور آن به آینده پای می گذارد.
کسی که از داشتن اوقاتی شیرین، شاد و فرح انگیز خرسند است (به پندارش این زندگی یکنواخت همیشگی است) و آن کو ایامی تلخ و غمبار دارد، می اندیشد این غمگینی سرانجام به دلسردی از زندگی می انجامد که بی گمان وی نیز در خطاست، زیرا او هم روزی هرچند دیر شاهد آسودگی و خوشبختی را در آغوش خواهد گرفت و شیرینی همنشینی با آن، چنان به کامش خواهد نشست و حظ خواهد برد که دیگران، حتی آن شادمانان به حالش غبطه خواهند خورد.
آنگاه که در دهلیزهای تنگ و تاریک زندگی ره می پویم، هیچگاه ناامید نیستم، زیرا می دانم سرانجام و حتی در آخرین دالان، روزنه کوچکی وجود دارد که می توانم به روشنای امید و زندگی دست یابم. نور هرچند کم، اما نور است و نور یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی زیبایی، یعنی تلاش و یعنی حقیقت و حقیقت یعنی پیروزی، یعنی بهروزی، یعنی پیوستن به رود جاری و خروشان هستی و پشت سر نهادن پندارهای بیهوده نیستی.
اما من چون در اندیشه بهتر زیستنم و می دانم که خواستن، توانستن است و اراده من است که مرا به سوی زندگی بهتر رهنمون می شود، سعی می کنم امروزم سرشار از دیروز باشد، پس دفتر خاطراتم، دفتر تجربه هایم  است، دفتر راههای پیموده و درسهای مرور شده، دفتر روزهای سرخوشی و شادمانی، دفتر روزهای اندوه و ناکامی، روزهایی گذراکه یکی از پی دیگری می آید و همین آمد و رشدهاست که شورانگیزی این زندگی را موجب می شود.
و اگر نبود این فراز و نشیب ها، سختی ها و آسانی ها، شیرینی ها و تلخی ها،  ناکامی ها و کامروایی ها، دیگر نام آن زندگی نبود. بل نمایش تصویر متحرکی بود که هر روزه می توان در خلوت تاریک تماشاخانه ها آن را نظاره کرد. وچه خوش گفته است سراینده «آرش کمانگیر»
«آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی گیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست»
و به گمان نگارنده،
زندگی عبور گیج رهگذری نیست که کلاه از سر بر می دارد و به رهگذر دیگر سلام می کند.(1)
زندگی شاید تلنگر دختر صبح به حباب شیشه ای حصار شب باشد.
زندگی شاید لحظه بیدار باش خروس سحری باشد.
زندگی شاید تک صدای مرغ شباهنگی باشد که در دل شبهای تار سکوت سرد را می شکند.
زندگی شاید عبور کرم شب تابی باشد که بر بالش نیلی رنگ شب ره می جوید
زندگی شاید حضور نور شهابی باشد در لحظه های خالی از ستاره شب های تاریک زمانه
زندگی شاید پرواز قاصدکی باشد که در لحظه های نومیدی، مژده خوش خبری و امید را می آورد
زندگی شاید روزنه ای کوچک باشد در دالان تنگ و دراز و وحشتزای روزهای بدبختی و تلخی
زندگی شاید صدای گریه کودکی باشد که در تمنای جرعه ای آب ساعتها شیون می کند
زندگی شاید تابش نور خورشید باشد بر انجماد دقایق فسرده زمان
و زندگی شاید آن دقایق و حقایق نهفته در دل لحظه های روشن و سرشار از ایمان مردمی باشد که از برای آن جان خویش فدا می کنند.
با الهام از شعر فروغ فرخزاد(1)
نقل از خاتم یزد